🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۲
*═✧❁﷽❁✧═*
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر 😇کنم، به خواب😴 عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد🚶♂ با دیدن من تعجب😳 کرد.
می گفت: «قدم😍 به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی🤒»
می خندیدم😊 و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»☺️
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار 💪کنم؛
اما شوهرم پیشم باشد😢 گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ 🐔پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد.
چشمم 👀به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»😔
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم☹️
دلم برایش تنگ 💔می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش💞 دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم💪 کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد 🙈پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه🏠 خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.》✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷