ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۲ *═✧❁﷽❁✧═* شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم ب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۴۳ *═✧❁﷽❁✧═* می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه👀 می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست😍 دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم😇 و کمتر دلم برایت تنگ💔 شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی💪 می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند😍 هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل 🤗می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه 😭کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم😍. مردمی که ما را می دیدند👀 با خنده☺️ و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم⁉️» **** یک ماه 🌙بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان 🥖بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش💪 باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب😴 می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد👌 در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷