ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شیبا #قسمت_۴۵ *═✧❁﷽❁✧═* بعد از سلام ✋و احوال پرسی دوقلوها را یکی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۴۶ *═✧❁﷽❁✧═* جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر🍼 می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل🤗 مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند 😋و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه 😫 دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم🗣 کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند😐 مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه 👀می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»👌 بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی⏰ آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم🤚 و مشغول شدم. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷