🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۵۵ *═✧❁﷽❁✧═* دلم❤️ می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر🍼 دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های🍽 دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام🍲 جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد😴 انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم😰 حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر😇 کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم😖به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم. با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید😩 پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی⁉️» نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه😭 می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم💔 برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست😔 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷