🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۷
*═✧❁﷽❁✧═*
آخر تابستان🌞، ساخت خانه تمام شد. خانه 🏡کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین.
دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان👌
از همه بیشتر شیرین جان😍 کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر 😍ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود✅
وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه🌙
از فردا دوباره صمد رفت🚶♂ دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود😔 سر یک هفته برگشت.
خوشحال😌 بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی 📻کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش👂 و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده⁉️ چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم☹️»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷