🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۱۰
*═✧❁﷽❁✧═*
و بیاید کمکم😕 به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت 🕰بعد آمدم و پیت دومی را بردم.
دیگر داشتم از هوش می رفتم😰از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی🤩 از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا 👣و کمرم درد 🤕می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم😔 خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛
اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام 🍲درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز 📛می شد.
دو سه بار هواپیماهای ✈️عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت 😵مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز 📛می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت 😲به طرفم می دویدند و توی بغلم🤗 قایم می شدند.
تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی✈️ هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش♨️ خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها👧 را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود😢
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷