🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۵۲
*═✧❁﷽❁✧═*
صدایی نیامد. فکر 🤔کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه⁉️» کسی داشت کلید🔑 را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.》
با خوشحالی 😍میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
*
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم😒صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم👌»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش 🖐را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه 🌙بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل 🤗صمد.
در را قفل 🔒کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی✋ کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین 🚙که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان👀 می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار😍 و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند.
صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان😍»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷