🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۷۴
*═✧❁﷽❁✧═*
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت😟 گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم😇 عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم👌
یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد😍 هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید 🌷و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم💪
شب 🌌شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم💔 گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند😋شب کجا می خوابند😴»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه👀 می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند❌باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم ❤️برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد😳 و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست⁉️می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷