🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۷۶
*═✧❁﷽❁✧═*
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه🏨 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید😱»
یک دفعه زمین🌎 و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان😱»
خانم دکتر دستم🤚 را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده⁉️ مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است😔»
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه 🌙بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است⁉️شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید☺️ و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است✅»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم😥 چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم🙊
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷