ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۹۰ *═✧❁﷽❁✧═* آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده ب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۹۱ *═✧❁﷽❁✧═* آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم💪داشتم به بچه ها می رسیدم. از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد😢 گرم تعریف بودیم که یک دفعه در🚪 باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس😨 تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت🚶‍♂ بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید👂از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید☺️ و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند😍نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند😏» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید 🔑توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه👼 آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا⁉️من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم🙈» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان😍ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم☺️ چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد👀 و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.» برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد🙊» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷