ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۹۳ *═✧❁﷽❁✧═* برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۹۴ *═✧❁﷽❁✧═* دست و پایم 👣یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید😰 تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده⁉️» آقا شمس الله بغض😢 کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید 🌷شده.» آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم✋ را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: «کِی⁉️» آقا شمس الله اشک چشم هایش😭 را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.» بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش👌» بعد از آشپزخانه بیرون رفت🚶‍♂ نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای ☕️دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه😭 کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد🗣 زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ☕️ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون📺 خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید⁉️» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷