🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۹۴
*═✧❁﷽❁✧═*
دست و پایم 👣یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید😰 تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده⁉️»
آقا شمس الله بغض😢 کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید 🌷شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم✋ را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی⁉️»
آقا شمس الله اشک چشم هایش😭 را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش👌»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت🚶♂ نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای ☕️دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه😭 کردم.
هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد🗣 زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ☕️ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون📺 خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید⁉️»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷