🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۹۵
*═✧❁﷽❁✧═*
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم❤️ می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده😔می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم 👜را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام»
توی ماشین 🚗و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه👀 کنم.
دلم❤️ برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم.
این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم😞
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست😒 انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه 🏴زده بودند
مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود 😲و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند⁉️》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷