ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۹۴ *═✧❁﷽❁✧═* دست و پایم 👣یخ کرده بود. تمام تنم می لرز
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۹۵ *═✧❁﷽❁✧═* می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم❤️ می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده😔می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم 👜را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام» توی ماشین 🚗و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه👀 کنم. دلم❤️ برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم😞 به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست😒 انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه 🏴زده بودند مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود 😲و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند⁉️》 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷