🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۹۶
*═✧❁﷽❁✧═*
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم ❤️خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند.
بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده💯 دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن😭
زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم❓»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت😳 زده مادرش را نگاه می کرد.
لیلا تازه شش ماهش 🌙تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند.
توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه 😭می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر☀️ بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد🗣 زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی😱 لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم.
خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم😭
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست⁉️ آقا صمد داداشت کو⁉️»
صمد نشست کنار باغچه، دستش✋ را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه 😭می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس 🙏می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم⁉️ می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی⁉️》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷