🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۱۳
*═✧❁﷽❁✧═*
صمد دیگر پی حرف را نگرفت❌ و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش🚿 بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم.
تا شما از حمام🛁 بیایی، من هم آماده می شوم.»
پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه 😋را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: «قدم😍»
نگاهش کردم👀حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست.
هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی😖گفت: «یک رازی توی دلم ❤️هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم😳
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات 📛به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم✅
اولین قایق 🚤آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است.
هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد🤐 مجبور شدم با چراغ قوه 🔦یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی😡 شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم⁉️
شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا🙏 ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد🚶♂
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷