ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۱۲ *═✧❁﷽❁✧═* 🔰آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۱۳ *═✧❁﷽❁✧═* صمد دیگر پی حرف را نگرفت❌ و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش🚿 بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام🛁 بیایی، من هم آماده می شوم.» پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه 😋را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: «قدم😍» نگاهش کردم👀حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی😖گفت: «یک رازی توی دلم ❤️هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.» با تعجب نگاهش کردم😳 همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات 📛به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم✅ اولین قایق 🚤آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد🤐 مجبور شدم با چراغ قوه 🔦یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی😡 شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم⁉️ شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا🙏 ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد🚶‍♂ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷