ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۱۵ *═✧❁﷽❁✧═* زیر آن آتش ♨️و توی آن وضعیت، دوباره صد
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۱۶ *═✧❁﷽❁✧═* صمد چایش ☕️را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم😔 مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان 👤را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار 🙏کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ🤚 برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا❌ با آن حالش گفت مواظب دخترهایم👧👧 باش گفتم چیزی نمی خواهی⁉️ گفت تشنه ام قمقمه ام را درآوردم به او آب💦 بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی😭» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان😍 بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش👂 را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید🌷 شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار 🔫بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح🤕 شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب🌊 بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر 🙌شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت🌷 رساندند.» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷