🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۱۶
*═✧❁﷽❁✧═*
صمد چایش ☕️را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم😔 مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان 👤را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم.
این بار دوباره هر دو اصرار 🙏کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ🤚 برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا❌
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم👧👧 باش
گفتم چیزی نمی خواهی⁉️
گفت تشنه ام
قمقمه ام را درآوردم به او آب💦 بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی😭»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان😍 بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش👂 را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»
گفتم: «پس ستار این طور شهید🌷 شد؟!»
گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار 🔫بستند.
همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح🤕 شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب🌊
بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر 🙌شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت🌷 رساندند.»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷