ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۲۵ *═✧❁﷽❁✧═* دل ❣شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخواب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۲۶ *═✧❁﷽❁✧═* پدرشوهرم با تعجب 😳نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه😭 من هم به گریه😭 افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان💞 بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود😭 بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی ✋را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا🙏 تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا🤲 صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه 😭می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده😢 بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه😭 می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم👀 می کرد. زهرا بغض کرده بود😢 پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد🗣 مهدی را بغل کرد. او را بوسید😘 و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت🤐 شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته 📝به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی😍 است.» و دوباره به گریه افتاد😭 برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس🏃‍♂ دویدند یکی بوسش😘 می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت 🤲و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم⁉️ خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند⁉️» کمی بعد همسایه ها 🏘یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم👶👧 را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام😫 به هوا رفت. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷