☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۳۳
*═✧❁﷽❁✧═*
دروازه بان هر گروهی که می شدم برنده ی حتمی همان تیم بود👌 با هیجان و شدت دنبال توپ می دویدند🏃♂ اما وقتی توپ به دروازه نزدیک می شد، سرعتشان را کم می کردند و توپ به آرامی در بغل🤗 من جا می گرفت و من هیجان زده مورد تشویق👏 قرار می گرفتم.
اول فکر می کردم دروازه بان ماهری هستم اما بعدها فهمیدم 😇که نه آنها می خواهند من شاد باشم وهورا بکشم.
بعضی وقت ها با برادرها، خاله بازی می کردم. اگر چه روزها به رفت و آمد بین خانه🏡 و بیمارستان می گذشت اما همه سعی می کردند فشار😰 غیبت آقا را به نوعی جبران کنند
رحمان کشتی گیر🤼♀ محله بود. همه ی زیر اندازها را تشک کشتی کرده بود. دائما زیر خم یکی از بچه ها را می گرفت و به من می گفت: مصی تو داور😍
من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر 😇می کردم: مصی تو که در کار دروازه بانی گل کردی حتما می تونی💪 داور کشتی هم باشی.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️