#زندگی_نامه
🌀 محمد حسن در سال ۱۳۳۵ درخانوادهای مذهبی در روستای «دلویی» از توابع شهرستان گناباد چشم به جهان گشود، محیط خانه او را از همان دوران كودكی با اسلام، قرآن و محبت به خاندان پیامبر - علیهمالسلام- آشنا كرد.
🌀 در سن سه سالگی مادرش را از دست داد، در شش سالگی به مكتب رفت و در مدت یكسال روخوانی قرآن را فرا گرفت.
🌀 در دوران تحصیل دانشآموزی فعال و موفق بود. در جلسات مذهبی شركت فعال داشت. به حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها-، عشق و علاقه خاص و وصف ناشدنی داشت و همیشه مرثیههای آن حضرت را زمزمه میكرد.
🔻تحصیلات
🌀 پس از اتمام تحصیلات اولیه در زادگاهش، به خاطر عشق و علاقهای كه به اسلام داشت، وارد حوزه علمیه مشهد گردید و به فراگیری دروس حوزوی پرداخت.
🌀 او از محضر آیت الله العظمی خامنهای -حفظهالله- و شهید هاشمینژاد در جهت رشد و كمال علمی بهرهه ای زیادی برد.
🌀 پس از تكمیل دروس حوزوی در مشهد مقدس، در سال ۱۳۵۴ عازم شهر مقدس قم شد و در آنجا فعالیتهای انقلابی و ضد رژیم شاهنشاهی او اوج گرفت و همچنان به عملیاتهای خود ادامه داد تا این كه در بهمن ماه ۱۳۵۷ تحقق همه امیدها و آرزوهای خود را در پیروزی انقلاب اسلامی مشاهده كرد.
🌀 پس از پیروزی انقلاب، با عشقی پاك و الهی زندگی مشترك خود را با خانمی عفیفه و پاكدامن آغاز نمود در همان اوایل زندگی مشتركشان، جنگ تحمیلی شروع شد و «محمد حسین» نیز مانند هزاران سرباز عاشق ولایت به فرمان جهاد ولی فقیه لبیك گفت و عازم جبهههای جنگ شد و در آنجا توفیق همرزمی با شهید چمران را پیدا كرد.
🔻شهادت
🌀 سرانجام این سرباز فداكار امام زمان -عجلاللهتعالیفرجه- در ۲۱ خرداد ۱۳۶۰، در منطقه «دارخوین» به آرزوی دیرینه خود رسید؛ شربت گوارای شهادت را نوشید و مهمان مولایش -اباعبداللهالحسین علیهالسلام- شد.
🔻خاطرات
🌷 راوی پدر شهید
🌀 روزی حاجآقای رحمانی منبر رفته بود و از حضرت علی اكبر - علیه السلام- روضه میخواند. در آن مجلس از خداوند خواستم كه به من فرزندی عطا كند كه در سن جوانی و در راه خدا شهید شود؛ كه خداوند این فرزند را به من بخشید. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه جنگ اعزام شد و در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید.
🌷 راوی برادر شهید
🌀 قبل از انقلاب كه ایشان در مدرسه «میرزا جعفر» درس میخوانند، یك روز مرا به خانه حضرت آیتاللهخامنهای كه در آن زمان آقا نوجوان بودند، فرستاد تا یك امانتی را از ایشان بگیرم.
🌀 درب منزل آقا را زدم، پدر ایشان درب منزل را باز كردند و گفتند: بفرمایید، گفتم: با حاج آقاسید علی كار دارم. آقا بیرون آمدند. پس از عرض سلام گفتم: داداشم پیشاهنگ كه الآن در مدرسه میرزا جعفر است، مرا فرستاده كه امانتی را از شما بگیرم. گفتند: نشانی را بده. گفتم: به من نشانی ندادهاند؛ برگشتم نشانی را پرسیده؛ دوباره خدمت آقا رسیدم. گفتم: نشانی نان سنگك است؛ بعد ایشان یك دستمال به من دادند و گفتند: «به كسی نگو كه از كجا میآیی بعدها فهمیدم كه آن رساله امام خمینی(رحمه الله علیه) بوده است.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔
https://eitaa.com/nofoosmotmaene