📖 چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ ها می‌ افروخت متوجه می‌ شد که یکی از سنگ ها مادامی که آتش روشن است سرد است. خیلی متعجب بود اما دلیل آن را نمی‌ دانست چندین بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد .... میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد. به آسمان نگاه کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ، تو که برای کرمی این چنین می‌ اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈ همراه ما باشید با نکته های ناب http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50