شخصی تعــریف می‌ کــرد وقـتی از نماز جمـاعت صبـح بر می ‌گشتـم جماعتی را دیـدم کـه به زور قصـد سـوار کـردن گاو نری را در ماشین داشتند. گاو می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتــم دستی به پیشـانی گاو کشیدم و گاو مطیع شد و سوار شد من مغرور شـدم و پیش خودم گفتم این ازبرکت است‌ وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علـت را که جــویا شــدم گفت گاومان را دزدیدند. گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم 📚 انتشار مطالب نکته های ناب با آیدی کانال جایز است @noktehayenabekotah