؟ پیـرزن بیـرون میـوه فروشی زل زده بود به مردم که میوه میخریدن. شاگرد میوه فـروش تنـد تند پاکت های میـوه رو توی ماشین ها می گذاشت و انعام می گرفت با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه چشمـش افتـاد به جعبه بیـرون مغازه که میوه‌های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهارو ببره خونه. میتونست قسمت‌های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه‌ ها ، بچه ها خیلی خوشحال میشدن نشست‌پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فـروش صدا زد دست نـزن نِنـه ، اوخـه بـرو دُنبال کارت! پیرزن کشید، بلند شد و یواش یواش راه افتاد. چند قـدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جـان مادر جان پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد! زن لبخندی زد و بهش گـفت اینا رو برای شمـا گرفتم. سـه تا پلاستیک دستش بود پر از میـوه مـوز و پرتغال و انار . پیـرزن گـفت : دستِت دَرد نکُنه نِنه مـن مُستَحق نیستم. زن گفت: من مستحقم مادر . من داشتن شعورانسان بودن و به هم ‌نوع توجه کردنم. جان بچه‌هات بگیر 📚 انتشار مطالب نکته های ناب با آیدی کانال جایز است @noktehayenabekotah