دستم به تو نمي رسد اي ليموي بمي! گاهی برای دیدن و چیدن چرا کمي؟! گرچه هميشه چشم تو لبخند مي زند خفته در انتهاي نگاهت ولي غمي اي حلقه ي مياني انسان ـ فرشتگي ّ تو مرمر روان و بلور مجسمي! بي شک گلي بدون تو خندان نمي شود مثل نفس براي شکفتن دمادمي بايد تو را دوباره نوشت و دوباره خوانْد ّ تو قصه ي هبوط دل انگيز آدمي گاهي ولي شکسته تر از گيسوان خود َ مثل کلاف زندگي ام گنگ و درهمي...! شهاب گودرزی