📕 گزیده کتاب|
«عارفانه-زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری »
«رفته بودیم دماوند همه رفقا مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن، بعد جایی را نشان داد گفت اونجا رودخانه است من هم راه افتادم از لابلای بوتهها و رختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم همان جا پشت بوتهها مخفی شدم من میتوانستم یک گناه بزرگ را انجام بدهم در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند
من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم خدایا کمک کن الان شیطان مرا وسوسه میکند... »
#معرفی_کتاب
🔻نمو | پایگاه علمی، تزکیهای، مهارتی و بصیرتی
🆔
@nomov_ir