#خداوند_روزیرسان_است
#شبیه_فرشتهها
هنوز طعم شیرین خاطره دیروز را دارم مزمزه میکنم که پیرزن را از دور میبینم، دست تکان میدهد، خودش تنهاست.
کنارش که میرسم میگوید بدون عصا آمدم، باور میکنی؟ بعد از سالها بدون عصا آمدم، میپرسم چرا؟ میگوید از دیروز که شمارا دیدم و گفتی هوای مارا داری، قدرت پیدا کردم!
(خجالت میکشم، از همهی کارهایی که میتوانستیم در زندگی انجام بدهیم و ندادیم، از همهی لبخندهایی که میشد بزنیم و نزدیم،...)
میگویم خدا حافظ شما باشد مادر، میخواهید تا خانه با هم برویم؟ میگوید نه یواش یواش دارم تمرین میکنم، شوهرم نگران بود که بدون عصا هستم. همراهش میشوم تا در خانه میرویم، یک خانه ویلایی که برگهای پاییزی کف حیاطش را پوشاندهاند.
وقتی برمیگردم و نگاهش میکنم با دست برایم بوسهای میفرستد و نگاهش پر از انتظار میماند. دلم برایش غنج میرود. میروم نانوایی محله... کیف پول نیاوردهام و برایم گفتنش سخت است، تا میگویم پول نیاوردهام، یکی از بندگان خوب و خوشروزی خدا میگوید من حساب میکنم و دو نان گرم دستم میدهد.
خودم را دوباره به خانه پیرزن میرسانم، پیرمرد با همان کلاه شاپو و عینک دودی و بیماریاش دارد برگهای حیاط را جارو میزند، نان گرم را به پیرزن میرسانم و میگویم یک نفر خریده برای صبحانه شما، صورتش بیشتر میشکفد، حالا روسری هم ندارد و موهای یکدست سفیدش را در همان فاصله با سلیقه شانه زده و شبیه فرشته ها شده است.
مداوم میگوید من فدایت شوم الهی هرچه میخواهی خدا به تو بدهد. میگویم مادر من نخریدم دعایتان باشد برای کسی که زحمتش را کشیده، حالا برای همه دعا میکند.
دوست دارد صبحانه مهمانش باشم اما نمیتوانم، دوباره بغلم میکند درست مثل یک مادر و خداحافظی میکنیم به امید دیدار دوباره شاید صبح پاییزی فردا... 🍁🍂
#تجربه_نگار
ف. حاجی وثوق
🔅
@banoye_roshanaee