سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بد رگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
┄┅═✾
معنای کلمات ✾═┅┄┈
[ خیل ] جماعت، طائفه، خانواده
[ جفا ] تندی کردن
[ پراکنده ] پرشیان حال
[ بابک ] ای مادر کوچک من، ای دل فروز من
[ دریغ آمدم ] مایه تأسف بود
┄┅═✾
شرح ✾═┅┄┈
سگی به جان صحرا نشینی افتاد و پایش را گاز گرفت و چنان وحشتناک بود که زهر از دندان او می چکید و وقتی دخترک پدر را دید با پدر با شدت و تندی برخورد کرد و گفت: پدر تو را دندان نبود که سگ تو را گاز گرفت و تو نیز سگ را گاز بگیری؟
وقتی آن مرد سخن دخترک خود را شنید و خندید و گفت: مادر کوچک من! درست است که من هم دندان داشتم و می توانستم گاز بگیرم؛ ولی مایه ی تأسف بود برای من که دهان خود را آلوده به خون کثیف او کنم و حتی اگر کسی خنجر به سرَم کند بازم دندان به سگ نمی برم.
سعدی می گوید: آدم های بذ ذات حکایت این سگ را دارند که می شود با آدم های بَد مثل خودشان بَد ذاتی کرد؛ ولی کسی که انسان باشد از او رفتار سَگانه سَر نمی زند.
#نور_ماه
#بوستان_سعدی
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________