خواهر خانومم مهنوش هر موقع هر جایی می‌رفتیم همیشه لباسهای شیک میپوشید و مرتب منظم بود و ابهت عجیبی تو فامیل داشت🔥 یه شب مثل همیشه خونه پدر خانومم دور هم جمع بودیم و بگو بخند داشتیم.یه مرتبه یه پیامک اومد از طرف مهنوش «حسین اقا فردا صبح ساعت هشت میتونی بیای خونه ما؟» چشمام گرد شده بود،آدمی که به هیچ کس مَحل نمی‌ذاشت میگه فردا بیا خونه ما... گفتم: مشکلی پیش اومده؟ -نه حالا میای یا نه! گفتم:چون که شما میگید باشه چشم میام. صبح راس ساعت8 رسیدم، تا وارد آپارتمان شدم دیدم مهنوش خانوم مثل همیشه شیک و مرتب دم در خونه منتظر ایستاده،تا وارد خونشون شدم در رو محکم بست و گفت...😱🔥😳👇🙈 https://eitaa.com/joinchat/2847342765Ce86d212110سرگذشت دردناک زندگیمو بخون👆❤️‍🩹