به چهره مظلوم و خواستنیش نگاه میکنم و آروم زمزمه میکنم
غزال:آروم بخواب مامانی....زود برمیگردم عمر من.....ازم دلگیر نباش کوچولو مجبورم برم!
خم میشم و لپای صورتی و آویزونش رو میبوسم و بلند میشم....
به سمت لباسام میرم و بعد پوشیدن لباسای سرتا مشکی...موهای بلندم رو میبافم و میندازم تو یقه لباسم....با مهارت طوری چفیه رو بستم که هم موها و گردنم رو بپوشونه هم صورتم رو....با پوشیدن دستکشای چرمم و برداشتن کوله و اسلحه ام به طرف در میرم......
بعد قفل کردن در و توصیه های لازم به محمد و صادق به سمت پارکینگ میرم سوار موتور میشم و با لبخند تلخی دستی رو بدنه اش میکشم.....
استارت میزنم و با بیشترین سرعت ممکن میرونم به سمت مقصد....
اطراف رو چک میکنم و با چابکی از دیوار میپرم....ازش بعید بود تو همچین جایی مخفی شه!اونم فقط با دوتا محافظ!آروم رفتم پشت سرشون و با گرفتن پارچه هایی آغشته به داروی بیهوشی جلوی دهنشون کار جفتشون رو میسازم.....
با لگد در رو باز کردم و رفتم داخل با دیدن اون هیکل گنده بی خاصیتش که رو مبل لش بود و سیگار میکشید پوزخندی زدم
به طرفش رفتم و با نوازش اسلحه رو روی گردنش کشیدم و آروم گفتم
غزال:مشتاق دیدار حاج احمد احوال شریف؟
با شوک به طرفم برگشت که.....😏
به قلم(م_ط)
#پارت_آینده
_mobi
@marimobi
#چشمون_قشنگ
#فول_هیجانیییییی
#پلیسی_طنز_رمزآلود_عاشقانه
_دختره کلی بلا سرش میاد و عشقش و بچش تو خطر میوفتن و با کلی کش مکش متوجه میشه همه اینا زیره سره یه نفره اونم کسی نیست جز......😱🤭💔