[خدایا به امید خودت] نویسنده رمان: ناشناس (یا زینب کبری) یک اثر جذاب و خواندنی [رمان رِفاقَتْ تا شَهادَتْ. ژانر: مذهبی، شهیدانه، دلسوزانه💔🗝] «داستان دختری به نام نورا، او در زندگی سختی زیادی میکشد، اتفاقات گوناگونی برایش رخ می دهد و خدا در آخر او را به آروزی همیشگی اش می رساند.» برای رفتن به پارت اول رو جستجو کنید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ قسمتی از رمان👇🏻 ❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️ ❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️ ❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️ ❤️☁️❤️☁️❤️☁️❤️☁️ ❤️☁️❤️☁️❤️☁️ ❤️☁️❤️☁️ ❤️☁️ ❤️ ─┅═❥⊰رِفاقَتْ تا شَهادَتْ⊱❥═┅─ در این چند روز گرم اتفاقات زندگی بودم....... با مهلا دوست شدم، او به من اعتماد پیدا کرده است و من در مدرسه با او هستم. میخواهم بیشتر تلاش کنم تا بلکه بتوانم نگاهش را نسبت به تو، نسبت به حجاب، نسبت به رهبرش، نسبت به دین، تغییر دهم. خداوندا کمکم کن، نذر میکنم اگر بتوانم کسی که الان بهترین دوستم هست، به راه درست هدایتش کنم، یک بار قرآن را ختم میکنم، و به مدت یک سال هر شب، نماز مغرب به مسجد میروم و نمازم را به جماعت میخوانم. ممنونم که مثل همیشه هوایم را داری! ♥معشوقت نورا♥ دفترش را بست، چراغ مطالعه اش را خاموش کرد. از پنجره اتاق توجه اش به ماه که با نورانی بودنش آسمان مشکی را زیبا تر میکرد جلب شد. لب پنجره نشست و پنجره را باز کرد و به ماه خیره شد. @sbkbhj