رمان ... پارت .... چادرم را مرتب کردم و پشت سرش راه افتادم.. از باغ بیرون اومدیم.. در مجتمع راه میرفتیم.. قدم میزدیم ولی به سکوت میگذشت.. _میگم امیرحسین ؟ نگاهش را به صورتم داد.. _ب..بله؟ لبخند گرمی زدم و گفتم : میخوام درمورد مسئله ای باهات صحبت کنم ..سعی کن تو حرفام نپری و عصبانی نشی.. _چشم. فاصله را پر کردم و گفتم : نرگس.. راستش.. یک خواستگار جدید ..برای نرگس..اومده.. با بقیه فرق داره.. تازه خودش رو پیداکرد..تازه..خدارو میشناسه.. راستش ..نرگس هم.. نرگس هم..اونو قبول داره.. چیزی نمیگفت.. صدای نفس هایش را می شنیدم.. نا منظم بود..اما عصبانی نه.. _ادمی هستی..که زود..یک طرفه قاضی نمیری.. اجازه بده بیان خواستگاری.. البته همه کسه..حاج مهدیه.. ولی خوب.. دستش را بالا اورد و به علامت سکوت تکون داد.. _من باید اول ...پسره رو ببینم..باهاش صحبت کنم.. _پس یک جوری به نرگس بگو..ناراحت نشه.. اگه ادامش رو به علاوه دو تا رمان زیبای دیگه میخوای یه سر به کانال زیر بزن مطمئنم خوشت میاد👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3781558524C7cf0f498bb