؛ اولش مونده بودم که منِ دختر چطوری باید برم این نشریه‌ها رو تنهایی بزنم؛ داداشم که از بیرون اومد همین‌که نشونش دادم بدون هیچ چون‌ و چرایی و حتی خوندن نشریه‌ها قبول کرد! برام عجیب بود .. معمولا داداشم این‌طور مواقع می‌گفت خســته‌ام باشه برای یک روز دیگر و ... توسل کردیم و خلاصه شبونه زدیم به دل میدون، و تعدادی ازشون رو به‌در و دیوارهای‌ محله زدیم، داداشم می‌چسبوند؛ و منم مراقب دور و برمون بودم و ذکرِ لـبم گاهاً صلوات و دعا بود. من به‌شخصه استرس داشتم ولی به لذت زدن نشریه‌ها به دیوارها با تمامِ‌ ترسی داشت می‌ارزید و استرس رو می‌شست و با خودش می‌برد؛ اصلا خیلی حس‌ خوبی هم برای من و هم داداشم داشت .. و تداعی خیلی چیزها برایمان شد :) آدم رو یاد انقلاب ۵۷ و اعلامیه‌های امام، یادِ شهدایی که در راه انقلاب دادیم، یادِ ترس از افتادن اعلامیه‌ها دستِ ناکَسِش، یاد آقا آرمانِ شهید، یاد امام‌حسین و حضرت‌زینب اینکه برای یک رسالت مشترک خواهرانه برادرانه در کنارِ هم جهاد می‌کردند. یاد همه‌ی‌این‌ها و خیلی موارد دیگر می‌انداخت ..! باشد که مورد رضای حضرت حجت قرار بگیرد🌱 |🔎 @nufoozi_ir |