مردی را قرضی افتاده بود، به در دوستی آمد ودر بزد. آن جوان مرد بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج برگرفتی؟ گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم . گفت:چه مقدار؟ گفت: چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .یکی اورا گفت:چرا می گریی؟ اگر نخواستی، نبایستی داد. گفت: نه ازبهر آن می گریم که چرا دادم، از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست) کردن و روی خود بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن. 💯مطالب ناب را در دنیای قدیم مشاهده کنید https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f