به بسم الله الرحمن الرحيم است كنوزى كان الف و لام و ميم است به چندين سوره‌ى قرآن انور حروفى را همى بينى مصدّر حروفند و ز آيات رموزند اشاراتى به اسرار و كنوزند مكرّر را چو بنمايى به يك سو على صراط‍‌ حق نمسكهُ‌ سخن‌ها گفته شد بسيار پر مغز به حلّ‌ يك به يك اين احرف نغز مرا ميدان بحث اين‌جا وسيع است كه در اين صنعتم صنع صنيع است وليكن هر مقالى را مقامى‌ست سخن از ليلة القدر و امامى‌ست در ابتث يا در ابجد يا در اهطم الف اوّل بود والله اعلم در ادوار يكايك از دواير الف در اوّل است و هم در آخر دواير را نه حدّ است و نه غايت شنو از جفر جامع اين حكايت كه دور ابجدى‌اش بيكران‌ست چو اين يك دور، دور ديگران‌ست به هر دورى كه مى‌خواهى كنى طى بر آن دورت تسلسل هست در پى على اندر غزا بودى ندايش حروف منفصل اندر دعايش ندا مى‌كرد به كهيعص به حمعسق آن قطب عبّاد الف و لام و ميم در صدر فرقان اشارت دارد اندر جمع قرآن چه قرآن تا شود فرقان تفصيل كه از انزالش آيد تا به تنزيل به سمع صدر ختمى از ره دور حروف منفصل مى‌گشت منظور چو عجز از حمل اين قول ثقيل است الف الله و لامش جبرئيل است محمّد را بود ميمش اشارت الف و لام و ميم اندر عبارت مقام جبرئيل روح الامين است رسول وحى ربّ‌ العالمين است نزول وحى را بر قلب عالم رساند او ز آدم تا به خاتم همى ترسم كه از تعبير كثرت سه واحد در عدد دانى به صورت يكى اين و يكى آن و دگر آن تعالى الله از توحيد نادان اگر چه بحث آن در پيش دارم ولى از فهم آن تشويش دارم خزائن را كه از احصا فزون است شنيدى آن‌كه بين كاف و نون است بود اين كاف و نون امر الهى كه اندر «كُن» بود هرچه كه خواهى ز«كُن» بشنيده‌اى مشتى ز خروار بيا بشنو ز «كُن» حرفى دگر بار دگر سرّى كه اندر اين سخن هست حسن گويد كه بس شيرين دهن هست خزائن از زمان و دهر و سرمد همه جمعند در جبريل و احمد ميان كاف و نون در دور ابتث نهفته لام و ميم مقرون و منبث به دور ابجدى هم اين چنين است كه با ابتث در اين معنى قرين است سفر بنما ز تدوينش به تكوين كه تكوين را بيابى اصل تدوين بدانى پس خزائن لام و ميم است زبسم الله الرحمن الرحيم است كه عين كنت كنزا آن جناب‌ست دهن بَندم كه خاموشى صواب‌ست به وضع جفر جامع گاه تكسير بيابى وصف احمد را به تكثير كه امدح هست و مادح هست و حامد كه حمّاد است و مدّاح محامد چو قرآن وفق اسم جامع آمد تو را پس عين جفر جامع آمد چه مى‌پرسى ز وسع عالم دل چه روييده است از اين آب و اين گل مقام قلب عقل مستفادست اگرچه دائماً در ازديادست بلى قلب است و در تقليب بايد به هر دَم مظهر اسمى درآيد چه پندارى ز قلبى كاو فؤاد است كه اندر اوج عقل مستفاد است مقام قلب را نشناختى تو كه خود را اين چنين در باختى تو بود او رقّ‌ منشور الهى بداند سرّ اشيا را كماهى نه تنها واقف اسرار اسماست كه هم اندر تصرّف جان اشياست زقرآن و ز آيت‌هاى قدرش ببين اين خاكزاد و شرح صدرش تبارك صنع صورت آفرينى چه صورت ساخت از ماء مهينى ازين حبّه كه رويانيد از گِل در او قرآن شود يكباره نازل تبرّك از حديث ليلة القدر بجويم تا گشايد مر تو را صدر حديثى كان تو را آب حيات‌ست برايت نقل آن اين‌جا برات‌ست به تفسير فرات كوفى اى‌دوست نظر كن تا در آرى مغز از پوست امام صادق آن قرآن ناطق يكى تفسير همچون صبح صادق بفرموده‌ست و بشنو اى دل آگاه كه ليله: فاطمه است و قدر: الله چو عرفانش به حق گرديد حاصل به ادراك شب قدريد نائل دگر اين شهر نى ظرف زمان‌ست كه مؤمن رمزى از معنى آن‌ست ملايك آن گروه مؤمنين‌اند كه اسرار الهى را امين‌اند مر آنان را بود روح مؤيد كه باشد مالك علم محمّد مراد روح هم كه روح قدسى‌ست جناب فاطمه حوراى انسى‌ست بود آن ليله‌ى پر ارج و پر اجر سلام هى حتى مطلع الفجر بود اين مطلع الفجر ممجّد ظهور قائم آل محمّد در اين مشهد سخن بسيار دارم وليكن وحشت از گفتار دارم كه حلق اكثر افراد تنگ است نه ما را با چنين افراد جنگ است بجنگم با خودم گر مرد جنگم كه از نفس پليدم گيج و منگم چرا با ديگرى باشد حرابم كه من از دست خود اندر عذابم چه در من آتشى در اشتعال است كه دوزخ را ز رويش انفعال است مرا عقل و مرا نفس بد آيين گهى آن مى‌كشد گاهى بَرَد اين بسى از خويشتن تشويش دارم همه از نفس كافركيش دارم اگر جنگيدمى با نفس كافر كجا اين وحشتم بودى به خاطر چنان در حسرتم كز اخگر دل همى ترسم كه سوزد «دفتردل» وووو..... @olloomeGharibe