بسم الله الرحمن الرحیم 🥀داستان همسفر🥀
به سمت چمدان رفت، کمی آن را بالا و پایین کرد، سنگین نبود، آن را بلند کرد.
🕵️♂️ـ پارسا جان! چمدان رو بده این آقا، بگذاره تو صندوق اتوبوس.
پارسا چمدان رو تحویل داد.
🌴پارسا بدون توجه به چند تا از فامیلها که به سمت آنها میآمدند، غرق در افکار خودش بود.
🌸حواسش متمرکز روی تنهاییاش شده بود. حس خوبی نداشت.
سفر یک ماهه بابا و مامان رو چگونه باید سر کند.
بارها به خودش گفته بود:
من سیزده سالمه، بچه که نیستم، چرا اینقدر ناراحتم. یک ماه که چیزی نیست زود میگذرد. تازه قراره سوغاتی هم برام بیاورند.
آ👨🔧یا بچههای دیگر هم که پدر و مادرشان به سفر حج میروند مثل من غصه دار میشوند؟
🌸مادر، دستهای پارسا را در دست گرفت، صورتش را بوسید. پارسا جان، مواظب خودت باش، به خدا میسپارمت.
🌺پدر، که از مدتها پیش، پسرش را مرد آینده میداند و با او مردانه رفتار میکند، روبروی پارسا ایستاد به چشمهای پسرک که میرفت جوی اشک راه بیندازد خیره شد.
🕵️♂️ـ پسرم! سفر حج وظیفهای است که خداوند بر عهده مسلمانان توانمند گذاشته است و من و مادرت و همه زائران خانة خدا در تلاش هستیم این مسئولیت و این حقی که خداوند بر دوش ما گذاشته به دقت و درستی انجام دهیم.
🕵️♂️ـ اما من به عنوان پدرت یک مسئولیت خیلی مهمی نیز در قبال تو دارم؛ منتظر بودم بزرگتر شوی و زمان مناسبی پیش آید تا بتوانم این وظیفه را انجام دهم. فکر کنم این موقعیت فراهم شده، و در این سفر باید وظیفة خودم را در مورد تو انجام دهم. برای اینکه از عهدة این کار برایم به من قول بده هر مطلبی که برایت میفرستم با دقت بخوانی، این طوری تو هم در سفر همراه ما خواهی بود.
🌴شوری در دل پارسا پیدا شد چشمانش برق زد. هر اتفاقی که در 🌺سفر بیفتد بابا برای من تعریف خواهد کرد.
لبخندی روی لبان پارسا نقش بست.
🕵️♂️پدر هم پارسا را بوسید، دستهای او را در دستان پدربزرگ گذاشت و هر دو را به خدا سپرد.