شکوفه های باغ انتظار
دلم نمی‌آمد از خنکای هوای شبانه‌ تابستان که پوست آدمی را با لطافت نوازش می‌دهد، محروم بمانم. آن چوبی
خانه کوچک و درویشی احمد، درست در شلوغ‌ترین نقطه شهر قرار دارد. رفت‌وآمدها زیاد است و به زحمت از میان ازدحام جمعیت خارج می‌شویم. از اسب پیاده می‌شوم و در می‌زنم. غلامی تیره‌پوست به استقبال می‌آید و خوش‌آمدی می‌گوید. اسب‌هایمان را به همان غلام جوان سپرده و می‌پرسم: - احمد کجاست؟ با دستش به اتاقی که در سمت چپ قرار گرفته و درش بسته است، اشاره می‌کند. تا می‌خواهیم نزدیک اتاق شویم، درش باز می‌شود و قامت افتاده احمد در چارچوب آن نمایان می‌شود. در مهمان‌نوازی نظیر ندارد و مثل همیشه با اشتیاق استقبال می‌کند: - خوش‌آمدی ابوعمرو! صفا آوردی. دستم را می‌گیرد و کنار هم به سمت اتاق می‌رویم: - با اینکه مدت زیادی از آخرین‌باری که تو را دیدم نگذشته؛ اما باز با این حال دل‌تنگت شده بودم‌. چه‌خوب که آمدی! میهمانی داریم که او هم مشتاق دیدار توست. از دیدن عبدالله‌بن‌جعفر حمیری که سر پایین انداخته و بر فرش گلیمی قرمز نشسته، منظور احمد را از مهمان می‌فهمم. عبدالله با سروصدای ما، سر بالا می‌آورد و به‌محض دیدنم، بی‌صبرانه از جا بلند می‌شود‌. دلم برای صورت مظلوم و مهربانش تنگ شده بود. متواضعانه نزدیک می‌آید و به آرامی در آغوشم می‌گیرد: - دلتنگتان بودم، خوشحالم از اینکه شما را می‌بینم. شانه‌اش را می‌فشارم و از خودم جدایش می‌کنم، خیره به صورتش می‌گویم: - من هم خوشحالم از دیدنت. چشم‌هایش لبالب از اشک می‌شود و شرمگین نگاهش را به زمین می‌دوزد. قطره اشکی روی ریش‌های بلند و قهوه‌ای رنگش می‌چکد و بعد به سرعت ناپدید می‌شود. احمد با دست‌هایش اشاره می‌کند که بنشینم: - بفرمایید، بفرمایید... . من و احمد به پشتی تکیه می‌دهیم و زهری و عبدالله هم مقابلمان می‌نشینند. چندی بعد هم خدمتکار تیره‌پوست با سینی خرما و شربت داخل می‌آید و پذیرایی می‌کند. بعد از رفتن او، نگاهم با صورت نگران و غمگین عبدالله برخورد می‌کند. چشم‌هایم در میان نگاه بی‌تابش دودو می‌زند؛ عمق این نگاه، حرف‌ها دارد که نمی‌توانم بخوانم و به‌قدری نافذ است که انگار می‌خواهد در اعماق روحم نفوذ کند. گویا می‌خواهد با ‌چشمانش با من سخن بگوید؛ اما زبان نگاهش، زبان ناشناخته‌ای است؛ زیرا نه مفهوم این سردرگمی موج‌زده در آن را می‌فهمم و نه چهره‌اش که از حال غریبی درهم ریخته. روی دو زانو نشسته و با حس اینکه به او خیره شده‌ام، دستی بر روی دشداشه‌اش می‌کشد، از حالتش می‌فهمم که هنوز در میان تردید به سر می‌برد. این سکوت از عبدالله‌بن‌جعفر حمیری عجیب است! از کسی که همیشه با سخنان شیرینش به‌قدری حواسمان را پرت خودش می‌کرد که هیچ از گذر زمان نمی فهمیدیم. چشمان پرسش‌گرم احمد را نشانه می‌رود، گویی او هم مثل من از حال عبدالله بی‌خبر است. سری تکان می‌دهم و در جای خود تکانی می‌خورم. مثل اینکه به کلافگی‌ام پی برده و نگاه عجیبی میان یکدیگر رد و بدل می‌کنند. احمدبن‌اسحاق با ابروهایش اشاره‌ای به عبدالله می‌کند که حرفش را بزند و او مثل یک ماهی بیرون مانده از آب، تکانی به لب‌هایش می‌دهد، اما هیچ صدایی از قعر گلویش خارج نمی‌گردد. صبرم لبریز می‌شود، اما با آرامش می‌گویم: - عبدالله بگو! آنچه گفتنش برایت دشوار است و تا به این حد حالت را آشفته ساخته. می‌بینم که تمامی جرأتش را جمع می‌کند و خیره‌خیره نگاهم می‌کند: - ای اباعمرو! می‌خواهم از شما چیزی بپرسم که نسبت به آن شکی ندارم؛ زیرا اعتقاد و دین من این است که زمین هیچ‌گاه از حجت خدا خالی نمی‌ماند، مگر چهل روز پیش از قیامت‌ و چون آن روز فرا برسد، حجت برداشته شده و راه توبه بسته می‌شود. ایمان آوردن افرادی که قبلاً ایمان نیاورده‌اند و یا عمل نیکی انجام نداده‌اند، سودی به حالشان نخواهد بخشید و ایشان بدترین مخلوق خداوند متعال باشند و قیامت علیه آنان برپا می‌شود. ولی دوست دارم که یقینم افزون‌تر گردد، همانا که حضرت ابراهیم از پروردگار بلندمرتبه درخواست کرد که به او نشان بدهد چگونه مردگان را زنده می‌کند، فرمود: «مگر ایمان نیاورده‌ای؟» عرض کرد: «چرا، ولی می‌خواهم قلبم آرامش یابد.» از شنیدن سخنان عبدالله، نه دچار حیرت می‌شوم و نه چیز دیگری؛ چراکه حاجت اصلی‌اش برایم مثل روز روشن است، به‌خداقسم اگر از راستی و استحکام ایمانش مطمئن نبودم، یک لحظه هم با او همراه نمی‌شدم‌. عمیق و ادامه‌دار نگاهش می‌کنم، انگار آرام‌تر شده و موج خروشان وجودش نیز به ساحل آرامش بازگشته، حالا که حرف دلش را بازگو کرده انگار حس بهتری دارد. می‌خوام بگویم... لب به سخن بگشایم و او را بیش از آنچه که هست به یقین برسانم. می‌خواهم بگویم،‌ اما دیوار سخت سکوت را احمد زودتر می‌شکند: - من نیز از امام حسن عسکری(ع) همین سوال را کرده و او فرمود: عمری و پسرش مورد اعتماد هستند، هرچه به تو می‌رسانند از جانب من است و هرچه به تو بگویند از جانب من گفته‌اند. از آنها بشنو و اطاعت کن که هر دو مورد اعتماد و امین هستند.