این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند:
- قسم به کسی که جانم در دست اوست! در مدتی که مهمان خانه عثمانبنسعید عمری بودم، چیزی جز خوبی و لطف از او ندیدهام، چه برسد به اینکه شما بخواهید او را دروغگو بدانید! تمام سخنانش عین حق است و من به آن اعتقاد راسخ دارم.
با تحسین نگاهش میکنم و حرفهایی که بیاغراق و خالصانه بیان کرد، به دلم مینشیند:
- ای مؤمنان، مسلمانان و برادران! من نامهای را که شما به من فرستاده بودید، به خدمت امام برده و ایشان نیز توضیحاتی را با دست خودشان نوشتند که اکنون برایتان میخوانم.
نامه را میگشایم و سرفهای میکنم، تا صدایم صاف شود و سپس شروع میکنم:
بسماللّه الرحمن الرحیم
خداوند ما و شما را از فتنهها حفظ نماید، به ما و شما روح یقین عنایت فرماید و شما را از سوءخاتمه و بدی بازگشت حفظ نماید.
به ما رسیده است که جماعتی از شیعیان در دین خود دچار تردید شدهاند و درمورد صاحبان امر خود به شک افتادهاند، خبر ما را به غصه و اندوه واداشته است. این غم و اندوه ما به جهت شماست، نه برای ما؛ زیرا خداوند با ماست، دیگر نیازی به غیر او نداریم. حق با ماست و هرکس از ما دوری گزیند ما را به وحشت نمیاندازد. شما را چه شده که در وادی ضلالت حیران و سرگردان شدهاید؟ مگر نشنیدهاید که خدای تبارک و تعالی میفرماید: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! از خداوند اطاعت کنید و از پیامبر «اولیالامر» که از شماست، اطاعت کنید.»
مگر از اخبار و احادیثی که در رابطه با امامان گذشته و بازمانده آنها به شما رسیده است، آگاهی ندارید؟ مگر نمیدانید که چه سرنوشتی برای امامان، تعیین شده و قبلاً به شما نرسیده است؟ مگر نمیبینید که خداوند چه مشعلهایی برای هدایت شما برافروخته؟ و چه پناهگاههایی برای شما تامین ساخته است؟
از روزگار آدمابوالبشر، تا به عهد امام قبلی، پدرم امام حسن عسکری(ع)، هرگاه عَلَمی ناپدید شد، عَلَمی دیگر ظاهر شده است؛ هرگاه ستارهای غروب کرده، ستارهای دیگر طلوع نموده است و هنگامی که پدرم درگذشت، خیال کردید که خداوند دین خود را باطل خواهد ساخت و رابطه خود را با بندگانش قطع خواهد کرد؟! نه! هرگز چنین نیست و تا روز رستاخیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد.
پدرم بر شیوه پدر بزرگوارش گام برداشت و سرانجام سعادتمند از این جهان دیده برتافت؛ اما دانش او پیش ماست و وصیت او برماست. اخلاق او و جانشینی با ماست. هرگز کسی در این متعصب با ما به نزاع برنمیخیزد، جز اینکه ستمگر و تبهکار باشد! و جز ما کسی چنین ادعای نمیکند، مگر اینکه کافر باشد. اگر اراده خدا نبود که امر او هرگز مغلوب نمیشود و راز او هرگز آشکار نمیگردد.
پس از خدا بترسید و تسلیم ما شوید، کارها را به ما واگذار کنید و به ما بازگردانید، تا آنچنانکه به ما دستور است به شما دستور دهیم. آنچه از شما پوشیده شده درصدد کشف آن برنیایید.
مکثی میکنم و زیرچشمی، نگاهی به ابنابیغانم میاندازم. چشمانش را به نقطه نامعلومی دوخته و عجیب در فکر فرورفته، چشم از او میگیرم و ادامه نامه را میخوانم:
از راه راست منحرف نشوید و به راه چپ نگرایید، اعتدال خود را در محبت ما براساس سنّت روشن پیامبر(ص) قرار دهید که شما را خیرخواهی نمودم. اگر علاقه ما به ارشاد، اصلاح و محبت به شما نبود، از شما روی برتافته، به وظیفه خود که نبرد با ستمگر سرکش گمراه است، میپرداختیم.
ستمگر طغیانگری که با خدای خود به ستیز برخاسته و ادعاهای ناروا نموده، حق امام واجبالاطاعة خود را انکار کرده، حق مرا به ستم غصب نمودهاند، درصورتیکه در من شباهتی از پیامبراکرم(ص) و پیروی نیکو از آن الگوی الهی است.
کافران بهزودی خواهند فهمید که جهان جاویدان از آن کیست؟ خداوند ما و شما را به رحمت خود از خطرها، بلاها، بدیها، ناملایمات حفظ کند که او ولیّرحمت است و بر آنچه که بخواهند تواناست و او ولی و حافظ ما و شما است و سلام، رحمت و برکات خدا بر همه اوصیا و مؤمنان باد.
ازآنجاکه بیرون میآییم، حاجز اشارهای به داخل خانه میزند و میگوید:
- فکر میکنید شک وجودشان باطل شده باشد؟
شانهای بالا میاندازم:
- ما حق و باطل را نشانشان دادیم، حال خودشان باید مسیر درست را انتخاب کنند.
زهری حال عجیبی دارد... هم بغض کرده و هم سرخوش است، متوجه نگاهم که میشود، با شوق مشهودی میگوید:
- چه شیرین است که حس شنواییام، میزبان بیانات مولایم شد.
تا میخواهیم در پاسخ زهری چیزی بگویم، محمدبناحمدبنقطان را میبینم که سراسیمه و دلواپس از روبرو میآید. از همان فاصله دستی در هوا برایمان تکان میدهد و عجولانه نزدیکتر میشود، نفسنفس میزند و سلام میدهد:
- علیکم السلام، این چه حال و روزیست؟ چرا اینقدر آشفتهای؟
نگاهی به اطراف میاندازد و تا مطمئن میشود که کسی از کنارمان نمیگذرد، زمزمه میکند:
🔶ادامه داستان در👇