یک روز ساعت چهار بعد از ظهر اومد خونه ی مادربزرگش. به خاطر مشغله ی زیاد هنوز ناهار نخورده بود. مامانش براش ناهار آورد و به اصطلاح شروع کرد به خوردن ناهار. حس کردم خیلی ناراحته و یه کم درهم. از مامانش سوال کردم: چیزی شده؟ حس میکنم محمد حالش خوب نیست 😔 مامانش جواب داد: از وضعیت بی حجابی زنها تو خیابون ناراحته و از دست بعضی مردایی که نسبت به حجاب زنها و دختراشون بی تفاوتن. تصميم گرفتم یه کم حال و هواش و عوض کنم. چون در جلسات اخلاق حاج آقا سید مجتبی موسوی درچه‌ای (حفظه الله) حاضر میشد، گاهی پیش می اومد ازش سوالاتی میکردم. پرسیدم : محمد نظرت در مورد موتور سواری خانوما چیه؟ گفتم : به نظر بنده به خودی خودش اشکال نداره. همین طور که مشغول خوردن غذا بود سرش رو آورد بالا بدون اینکه بهم نگاه کنه اخم همراه با تعجبی کرد😳 ادامه دادم: البته اگه باعث ایجاد گناه نشه😁 سرش و انداخت پایین و همون طور آرام و با طمأنینه به غذا خوردن ادامه داد. روحت شاد برادرم💔 خاطراتت برایم تمام ناشدنی اند🥀 برگی از خاطرات راوی: از نزدیکان