🔸قصه شهر ۴
🔻مدرنیته | بیگانگی فراتر از روابط انسانی
ساعت یازده است نزدیک ظهر و هوا گرم
یکی از کارگرهای شهرداری در میان کاج های داخل بلوار در حال جمع آوری خشکه برگه های سوزنی کاج هاست ...
چند دقیقهای به کار و رفتارهایش خیره شدم ...
گمان نمیکنم هیچوقت در طول تاریخ ، اِنقدر انسان با درخت و درختچه بیگانه بوده باشد ، اینجا نه درخت به پرستارش برکت و بهره میدهد و نه او به درخت و شکفتنش لبخند میزند .
🔆گرمای هوا و سردی دل به هم آمیخته ، او حتی مثل گذشتگانش باغبان اجیر هم نیست نه درخت او را میشناسد و نه او درخت را از ابتدای بلوار که کارش را شروع کرده تا انتهای بلوار که لای آخرین درختان پریشان و شلوغ کاج را پاکسازی میکند تفاوتی برایش نمیکند ، احتمالا او فردا در بلوار دیگری مامور است .
جهان امروزمان عالم غریبه ها و غریبگیست او آنقدر با شاخ و برگهای نوک تیز غریب است که با خودرو های در حال عبور از بلوار ، همانقدر که با من !
درخت از دیر زمان برای انسان ها ایت برکت ، سرزندگی و رزق بوده و مایه شکرگزاری میگویند پیامبر درختانش را حتی نام گذاری میکرد .
درختی که به دست انسان کاشت ، داشت و برداشت میشد حکم فرزندی را داشت که حاصل دستان ترک خورده و زمخت اما مهربان باغبان بود که از عرق جبینش نوشیده بود و به وقتش جواب زحمت های بی دریغ را با سخاوتی بیشتر میداد.
یادش به خیر شهسوار مرد خوش مشرب زواِرمی ... راستی من اهل خراسانم شمالی ، طریق الرضا ، شیروانی کرمانج ، زواِرم (زو ، اِرم (دره بهشت)) روستایی در بیست کیلومتری ما...
شهسوار میگفت کل جوانیم کوه های بالای زوارم رو درخت گردو کاشتم ، یه چشمه بالای باغ هست که هر وقت میرم سر چشمه میشینم با آب همصحبت میشم و فکر میکنم این تلاطم آب و صدای شرشر آن سلام و خوش آمدیه که آب به من میگه و روبه من میاد ، با کیفیت کمی از آن را به آغوش دستانم میکشم و ممنونم از این همه زلالی و خنکی که به من و درختانم میبخشه...
اخر عمری به شهر امده بود اما دلش در روستا، کنار درختان گردو و چشمه جا مانده بود ... در دلم کسی به شهسوار میگفت از دره بهشت به شهر هبوط نکن ...
بگذار اینجا باشد و اهلش ...
درختان شهر و باغبانش هم رنگ شهر و آدم هایش را دارد.
#قصه_شهر
✍️ مهدی اخلاقی
https://eitaa.com/ommat_Dream