تنت چون نخل بی تندیس سر شد سرت چون مشک و دستانت سپر شد ز شاخ و برگ تو آنقدر چیدند که روی خاک، جسمت مختصر شد و جسم چاک چاکت روی این خاک به آتش سوخت، در خون غوطه ور شد نگین سرخ بی مقدار روزی به دست پاک سقا معتبر شد و آن شب دزدها در باغ بودند و قلب باغبان کوهِ شرر شد درخت بارور با رنج بسیار ثمر داد و نصیب رهگذر شد سرِ سرو اوفتاد و قامت باغ از این غم همچنان قوس قمر شد اگر چه سخت، اما اول صبح پدر بی تاب و خونخواهِ پسر شد سپهدار سپاهی که مجهّز به فجر و قدر و سجیّل و ظفر شد ✅برگرفته از کتاب اسطوره پیکار 🍃🍃🍃🥀🥀🍃🍃🍃 @omolbaninbahrami 🍃🍃🍃🥀🥀🍃🍃🍃 کانال شاعر ارزشی (ام.خزان)