چند سالی بود پدرم فوت کرده بود و مادرم که هفتاد سال سنشه با ما زندگی میکرد.یک روز صبح شوهرم گفت:عزیزم اگه صلاح بدونی برا مادر یه پرستار بگیریم و اتاق توو حیاطو تمیز کنیم پرستارش همینجا زندگی کنه تا بهتر بهش رسیدگی کنه و تو هم اذیت نشی.منم بدون معطلی گفتم باشه عزیزم اشکال نداره.عصر روز بعد یه مرتبه دیدم شوهرم با یه خانوم خیلی جوون و زیبا سوار ماشین اونم صندلی جلو وارد حیاط خونه شدن و گفت عزیزم اینم پرستار مادر!چند ماهی همه چیز عادی بود اما دو سه شب که از خواب بیدار شدم،دیدم شوهرم کنارم نیست،با خودم گفتم حتما رفته سرویس بهداشتی،گرفتم خوابیدم.تا اینکه یک شب خودمو به خواب زدمو دیدم شوهرم آروم پتو رو کنار زدو رفت از جیب کتش یه قرصی برداشت خورد و بعدش...😱👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3434545184Cd37640be33❌شاید برای شمام اتفاق بیفتد😔👆🔥