🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_چهل_یکم
حسنا سری تکون داد و گف:
+هاان آره ..صبح که منتظر ما بوده اینجوری شده!
_منتظر شما برا چی؟!
حسنا:دانشگاه داشتیم!
باز دلم گرفت!چقدر دلم دانشگاه میخواس!رشته روانشناسی!چقدر برا کنکور درس خوندم!بعد از کنکور مطمئن بودم روانشناسی رو شاخمه ولی یهو همه چی عوض شد انگار!من حتی نگاه نکردم ببینم چه رشته ای قبول شدم!
با صدای حسنا از فکر بیرون اومدم:
+الینا؟مهم نیس!بهش فکر نکن!امسال نشد سال دیگه که اوضاع بهتر شد دوباره کنکور میدی!...
حسنا کماکان حرف میزد و من فقط به این فکر میکردم که مگه اوضاع بهتر هم میشه؟!
بالاخره اسما وارد بحث شد و گف:
+حالا بیخیال بگو ببینم تو چطوری؟امروزت چطور بود؟!...
خسته بودم...با شنیدن حرفای حسنا در رابطه با دانشگاه و حرفهای اسما در رابطه با رایان خسته تر شده بودم پس با بی حوصلگی گفتم:
_اسما من واقعا خستم!میشه بعدا صحبت کنیم؟!
انگار هردوشون منظور من رو از خستگی فهمیدن که سری تکون دادن و رفتن...
👈هَر زمان فالے گرفتم غَم مَخور آمد ولے
این امید واهےِ حافظ مرا بیچاره کرد...👉
اونروز تا شب به فکر حرفایی که اسما و حسنا زدن بودم.شب دیگه از اینهمه فکر سرسام گرفته بودم.تنهایی این بدی هارو هم داشت.فقط فکر میکنی!
پاشدم یه روسری سرم کردم و چادرمو هم پوشیدم و رفتم طبقه پایین.زنگ واحد دوقلوهار رو فشار دادم و منتظر شدم.راهرو خلوت و ساکت بود.چند ثانیه ای منتظر شدم که صدایی از پشت در خونه گفت:
+بدویید قل سومتونه!
صدای امیر حسین بود.از لفظ قل سوم خندم گرفت.به ثانیه نکشید بعد از این حرف در باز شد و اسما و حسنا قبل از سلام من رو کشیدن تو خونه.بعدم طبق معمول دوتاشون باهم گفتن:
+سلااام!
_سلام!بچه ها برین چادرتونو سرتون کنید بیاید بریم بالا!
پنج دقیقه بعد هر سه تو واحد من بودیم.
اسما:خب میبینم که باز دلتنگ وجود من شدی و من رو به کلبه ی حقیرانت دعوت نمودی!
_بروبابا!
حسنا:خب راس میگه دیگه!بگو چی کار داری حالا؟!
_راستش گفتم با هم حرف بزنیم.من امروزمو براتون تعریف نکردم.ناسلامتی امروز رفتم سر کارا!
حسنا:آره آره راس میگیا.خب بگو ببینم امروز خوب بود؟محل کارت چطوره؟
شروع کردم همه ی اتفاقات امروز رو تعریف کردم به علاوه قضیه اشتباه شدن همسر من!!!
بعد از تعریف همه ی اون ماجرا ها حسنا اولین کسی بود که به حرف اومد:
+خب اینکه عیبی نداره دفعه دیگه که بحثش پیش اومد بهشون بگو راستی اوندفعه شما بد فهمیدینا من شوهر ندارم!
_نه!نمیخوام اینکارو بکنم...
هردوشون با تعجب نگام کردن که اسما گفت:
+پس میخوای چی کار کنی؟
با صراحت گفتم:
_بزار فک کنن شوهر دارم!
از اینهمه رک گویی من هردوشون چشماشون گرد شد و باهم پرسیدن:
+چــــــی؟!
_فک کنن شوهر دارم بهتره یا فک کنن بی کس و کارم؟!بزار حداقل پیش خودشون فک کنن من دارم با شوهرم زندگی میکنم.
حسنا:دیوونه شدی؟آره حتما دیوونه شدی!خب خل و چل دو روز دیگه نمیگن شوهرت کو؟چرا یه بار نمیاد دنبالت؟اسمش چیه؟رسمش چیه؟چی کارس؟بیار ببینیمش؟
در حالیکه از اینهمه حرص خوردن حسنا خندم گرفته بود گفتم:
_چیزی که بلنده دیوار حاشا گل من!هر سوالی که پرسیدن رو یه جوری میپیچونیم!چمدونم مثلا به بهانه هایی مثل رفته ماموریت و خونه نیست و ...
اسما پرید تو حرفم:
+اگه عکس خواستن چی؟اگه گفتن عکسشو نشونمون بده؟
کلافه گفتم:
_بابا اصن میگم من رو شوورم حساسم حسسساس دلم نمیخواد هرکسی ریخت نحسشو ببینه!همین فردا عصرم میرم یه حلقه تقلبی بدل میخرم میکنم تو انگشتم تا نگن حلقت کو!خوبه؟!
هردوشون شونه ای بالا انداختن و سری تکون دادن.
حسنا:خوددانی!
_خوبه حالا هم پاشید بریم شام بخوریم!
🍃
فردای اونروز صبح که سر کار بودم حسنا بهم زنگ زد و گفت عصر ساعت چهار و نیم آماده باشم بریم خرید حلقه مثلا!
عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1