🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ زیرلب و آروم ولی طوری که بشنوه گفتم: _از کی تاحالا قسم برات مهم شده! جعبه ی پیتراها رو گذاشت رو اپن و رفت نشست رو مبل و گفت: +آخخخخخییییش.... ابرویی بالا انداختم و همونطور که میرفتم تو آشپزخونه تا شام آماده کنم گفتم: _چه خسته! خندید که با لبخند گفتم: _خسته نباشی کی اومدی؟!چه بی هوا؟!یهو... صدامو آوردم پایین تر و ناراحت گفتم: _چه دیر... آهی کشید و از جاش بلند شد.وقتی دیدم داره میاد سمت آشپزخونه خودمو بیشتر مشغول جعبه های پیتزا کردم. حس کردم چه دیرمو شنیده! رسید به اپن سریع جعبه هارو بلند کردم تا ببرم اونور و پیتزاهارو بکنم تو ظرف که دستشو گذاشت رو جعبه. قلبم تو دهنم میزد.داغ کرده بودم...استرس گرفته بودم...نمیدونم...نمیدونم چم بود... یهو سریع دستشو برداشت رفت کتشو از رو مبل برداشت و همینطور که میرفت سمت در گفت: +میرم تو ماشین آماده شو بیا میریم بیرون این پیتزاهارو میخوریم... با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم: _باشه بیا پیتزاهارو ببر... 🍃 پیتزاهای یخ کردمونو در سکوت تو ماشین خوردیم! غذا که تموم شد گفت: +حال داری قدم بزنیم؟! با سر جواب مثبت دادم که پیاده شد. پشت سرش پیاده شدم... تو سکوت قدم میزدیم که پرسیدم: _اینجا کجاست؟! دستاش تو جیب شلوارش بود و چشماش کفششو می کاوید.با همون ژست جواب داد: +دروازه قرآن...تاحالا نیومده بودی؟! _نه... دوباره سکوت... کلافه شده بودم که به حرف اومد: +الینا؟! _بله؟! +میدونی چرا نتونستم زود بیام؟! سرمو به طرفین تکون دادم و منتظر شدم تا خودش بگه ولی انگار خودشم از گفتن حرفش مطمئن نبود!با من من حرف میزد: +خب...راستش... دستی تو موهاش کشید: +نمیدونم چجور بگم الینا!...اصن...اصن بیخیال...فردا میفهمی! چشمامو ریز کردم و دهن باز کردم تا چیزی بگم که با لحن خواهشی گفت: +فردا! دهن باز شدمو بستم و تو سکوت راه رفتم... ده دقیقه ای ساکت بودیم که گفت: +الینا راضی هستی؟! ابروهامو گره دادم و گفتم: _از چی؟! +از انتخابت...پشیمون نیستی که چرا مسلمون شدی؟!دلت نمیخواد برگردی به دین خودت؟! چینی به بینیم دادم و با انزجار گفتم: _دین خودم؟!کدوم دین؟!دین خودم اینیه که الآن انتخابش کردم.من قبلا دینی نداشتم!از هفت دولت آزاد بودم! سری تکون داد و زیرلب گفت: +درسته... بعد صداشو بلندتر کرد و گفت: +خیلی خوبه؟! گیج پرسیدم: _چی؟! +دینت دیگه...خوبه؟! _عالیه! به چادرم اشاره کرد: +اینهمه سختی... _می ارزه! خیلی راه رفته بودیم.ساعتم دیروقت بود و من فردا سرکار. _بریم؟!من فردا باید برم سرکار.دیروقته... ایستاد که منم متقابلا ایستادم.با لحن جدی گفت: +نه الینا فردا زنگ بزن مرخصی بگیر...فردا روزمهمیه...کار مهمی باهات دارم! سرمو کج کردم و گفتم: _چکار؟! +کاری که گفتمو بکن! سرتق شدم: _چرا اونوقت؟! مظلوم و خواهشی گفت: +الینا پلییز...یه فردا فقط...صبح کارت دارم...ساعت طرفای ده اینا خونتم! با ابرو های بالا پریده نگاش کردم که گفت: +بیا بریم... بعد انگار با خودش حرف بزنه زمزمه کرد: +فردا خیلی کارا داریم!... صبح طبق عادت روزای قبل که میرفتم سرکار راس ساعت هفت از خواب بیدار شدم.اما با یادآوری دیشب تصمیم گرفتم ساعت هشت زنگ بزنم و مرخصی بگیرم.بعد از صبحانه و رد مرخصی شروع کردم به درس. نفهمیدم زمان چطور گذشت.غرق کتابا بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم.یه لحظه گیج نگاهی به آیفون کردم ولی خاموش بود.زنگ دوباره به صدا اومد و من فهمیدم زنگ در واحده. به حساب اینکه همسایه ها هستن کتابارو وسط هال ول کردم به امون خدا و رفتم سمت در.با دیدن رایان از تو چشمی هول شدم.با سرعت دویدم سمت کتابا و تند تند جمعشون کردم و پرتشون کردم تو آشپزخونه! چادرمو سر کردم و رفتم سمت در. در رو باز کردم و با لبخند سلام کردم.قدمی جلو اومد و بعد از سلام وارد شد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1