°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#قسمت5
#ترانه
با ورود دکتر اول رفت سمت نیک سرشت چون کبودی های روی صورت و تن ش بیشتر از من خودنمایی می کرد.
اما نمی دونم چی به دکتر گفت که سری تکون داد و راه شو کج کرد اومد سمت من.
کمی گردن مو وارسی کرد و گفت:
- چیز جدی نیست درد هم طبیعیه به خاطر فشار ناگهانی هست گردنبند طبی ببنید امشب و تا صبح فردا خوب خوب می شید.
سری تکون دادم و بابا رفت که بخره.
سمت نیک سرشت رفت و گفت:
- چی شده جوون؟ بهت نمی خوره ضد انقلاب باشی که بگم توی اغتشاشات زدنت بهت می خوره ساندیس خور باشی.
تو عالم درد نیک سرشت خندید .
خدایا چقد خوشکل می خنده چال هم داره.
سری برای دکتر تکون داد و گفت:
- درسته اقای دکتر والا خودمم نمی دونم برای چی کتک خوردم.
خیلی اروم گفت که حتا من نشنوم و چیزی به روم نیاره اما من تیز تر از این حرفا بودم.
دراز کشید و دکتر خواست پیراهن شو وا کنه چون مدام دستش رو کتف ش بود.
چیزی زمزمه کرد و دکتر با لبخند سر تکون داد وپرده های دور تخت و کشید.
هووفی کشیدم و به سقف خیره شدم.
تمام مدت منتظر بودم یه اخی یه اوخی یه چیزی ازش بشنوم ولی هیچ!
گاهی فقط صدای دکتر می یومد که بهش می گفت چطور بچرخه تا زخم هاشو درمان کنه.
بابا اومد و کمک کرد بلند بشم زیر لب گفتم:
- بدجور گفتی بزننش؟
بابا گفت:
- نه دراون حد ولی اره.
پوفی کشیدم و بابا زیر چشمی پاییدم و همون طور که می رفتیم گفت:
- حالا نکشتنش که اینطور فکرت مشغول شده چهار تا کتک بوده همین دلت واسه اینا نسوزه همینان که مملکت و عقب مونده کردن لباساشو دیدی؟ خفه نشدی بچه تا بیخ بستی دکمه رو .
سمت ماشینم رفتم که بابا گفت:
- کجا با این حالت؟
دستی تو هوا براش تکون دادم که یعنی خودم میام.
و سوار شدم و از محوطه خارج شدم و یکم جلوتر وایسادم تا بابا بره.
وقتی رفت دوباره برگشتم توی محوطه بیمارستان و ماشین و پارک کردم .
پیاده شدم و یه سری خوراکی گرفتم برگشتم توی اتاقی که نیک سرشت توش بود.
دستشو حال کرده بود روی چشاش ولی نفس های نامنظم ش نشون می داد که خواب نیست.
صندلی و با پام کشیدم جفت تخت ش که صدای خیلی بدی داد و دستشو برداشت و مطمعن بودم الان بهم نگاه می کنه اما باز نگاهش جلو پام بود زکی.
نشستم و خوراکی ها رو حالت طلبکارانه گذاشتم رو تخت ش و گفتم:
- ببین من اصلا اهل عضر خواهی نیستم گفته باشم.
از حالت تدافعی م جا خورد و گفت:
- منم از شما عضرخواهی نخواستم.
خیره بهش گفتم:
- نمی خواد خودتو به اون راه بزنی که یعنی نفهمیدی من گفتم بزننتت.
انگار زیر نگاهم معذب بود که نشست روی تخت و پاهاشو جمع کرد .
و گفت:
- چرا این کارو کردید؟
منم طبق معمول رک و پوست کنده گفتم:
- چون به من نگاه نکردی یعنی خواستی بگی چی؟ می خواستی بگی خیلی شاخی و به من اهمیت نمی دی ببین همه جلوی زیبایی و پول من کم میارن.
تو سکوت گوش می داد و چیزی نگفت.
با صدای بمی گفت:
- یعنی اینکه نگاه ها روی شماست شما به خودتون افتخار می کنید؟
با غرور گفتم:
- خوب اره.
به دستش که سرم توش بود زل زد و گفت:
- ولی شما اشتباه می کنید می دونید چرا؟
کنجکاو گفتم:
- چرا؟
با آرامش گفت:
- وقتی همه به شما نگاه کنن شما مثل یک وسیله عمومی هستین! وقتی همه بتونن بهتون نگاه کنن ارزش یک چیز عمومی پیدا می کنید مثل یک صندلی توی پارک یا هر چیز عمومی دیگه ای! ارزش یه وسیله عمومی هم برای مردم خیلی کمه چون مال خودشون نیست پس براشون فرقی نمی کنه چه طور باهاش رفتار کنن یا چطور ازش استفاده کنن و حتا اگه بلایی هم سرش بیاد مهم نیست براشون فقط می گن مال ما نیست بزار نهایت استفاده رو ببریم چیزیش شد به ما چه! اما..
به دهن ش خیره بودم تا کلمه بعدی رو بگه ولی مکث کرد و لب زدم:
- ده بگو دیگه اما چی ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دختر چادری دیدین دیگه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب اره.
و دوباره پرسید:
- تاحالا از خودتون پرسیدین چرا چادر سر می کنن؟
یکم فکر کردم واقا تاحالا کلی بهش فکر نکرده بودم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب نه بهش فکر نکردم ولی شاید برای همون دین شون اسلام.
نیک سرشت سری تکون داد و گفت:
- اونا برعکس شما هستن نمی خوان اموال عمومی باشن که همه بتونن با نگاه شون از اونا استفاده کنن و خودشونو توی یک شءی با ارزش که یادگار مادرم فاطمه زهراست حفظ می کنن چون نمی خوان خودشو بی ارزش کنن اونا مثل یک مروارید توی صدف هستن و بقیه مثل مروارید بدون از صدف! یک مروارید هم تا وقتی ارزش داره توی صدف باشه!