•|
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•|
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
•|
#رمان
.
چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود.
آقام اگه منو این طور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد😞 ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!!🙁افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت:
_چیشد خانوم؟!
وقتی دید ساکتم بلند صدا زد
_سرکار حجتی..این خانومو ببر..
کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بی گناه..فقط بخاطر یک تهمت..وبخاطر یک دلسوزی احمقانه! اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.
🔥مسعود🔥 لبخند کمرنگ و موزیانه ای زیر لب داشت..و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید! سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.زیر بغلم رو گرفت و گفت:
_بریم..
🍃🌹🍃
داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید:_کجا میبرینش؟!
حجتی گفت:_بازداشتگاه!!!!
کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون.با دستش مانع رفتنمون شد ورو به افسر گفت:
_ ایشونو چرا بازداشت میکنید؟
افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت:
_برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس وکاری نداره..
کامران گفت:
_آخه چه شکایتی؟مگه چیکار کرده؟ چون کس وکار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟
افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد وگفت:
_شما چیکاره شی؟
کامران مکثی کرد وگفت:_آشناشم..
حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت:
_هه عرض نکردم.الان سرو کله ی همه آشناهاش پیدا میشه..😏
خدا به این رحمتی رحم کنه..چقدر دلم رو شکست امشب..کامران بی اعتنا به طعنه ی او گفت:
_اگه من سند بیارم چی؟!
افسر دستش رو زیر چونه گذاشت ونگاهی به ما دونفر کرد وگفت:
_ تا زمانی که پرونده ش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!
🍃🌹🍃
اما این چیزی نبود که من میخواستم.
من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونوقبول نمیکردم تابه تهمتهای همسایه دامن بزنم.بلند گفتم:
_من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین..
خودم از در بیرون رفتم.کامران دنبالم راه افتاد.
_این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟
با حرص نگاهش کردم.گفت:
_ببینمت…اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟
گفتم:
_تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!
گفت:_معلومه واسه خاطر تو
پرسیدم:_کی خبرت کرد؟
سکوت کرد.لبخند تلخی زدم و گفتم:
_شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟؟دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟!😒
او با درماندگی نگاهم کرد.گفت:
_قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست..من برای کارم دلیل دارم.
اشکم پایین ریخت.خطاب به حجتی گفتم:
_بریم..
چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم ونگاهش کردم وحرف آخر رو زدم:
_همه ی دردسرهام بخاطر شماست..هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو..بخاطر شما بهم تهمت زدند..برام حرف درست کردن.از زندگیم برو..
وبلند گریه کردم…😭😩
🍃🌹🍃
وارد بازداشتگاه شدم.حجتی گفت:
_شانست امشب کسی تو بازداشت نیست.
نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد!دلم تسبیح میخواست..گفتم
_میشه بهم یه نخ بدی؟
او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم 💚دانه های تسبیح💚 رو در آوردم. گفتم:
_میخوام تسبیحمو درست کنم.
او نگاهی سوال برانگیز به من وتسبیح کرد و گفت: 😟
_مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟
گفتم:😥
_کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند..
نگاهش متعجبانه شد و گفت:
_خب بزار یه سالمشو بهت بدم.
گفتم:
_نه..من تسبیح خودمو میخوام!
_بزار ببینم میتونم واست کاری کنم!
چند دقیقه ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت.
گفت:
_این ته کیفم بود واسه روز مبادا.ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم ودانه های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانه ها در مشتم باشه..وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه ام گذاشتم و با خدا حرف زدم..
🌸تسبیحات حضرت زهرا 🌸سفارش الهام بود..
باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم!
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.