✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨ دسـت دراز میکنـم و بلـوز و دامنـم را از روی رخـت آویـز برمیـدارم و در کمـد رامـی بندم.مقابـل آینـه لباسـم را عـوض و موهایـم را اطرافـم مرتـب میکنـم. گل سـینه ی روی بلـوزم روی زمیـن مـی افتـد ، خـم مـی شـوم و دسـتم را روی فـرش میکشـم تـا پیدایـش کنـم. صورتـم را روی فـرش مـی گـذارم و زیرکمـد را نـگاه میکنم.سـنگ سرمه ای رنگـش درتاریکـی بـرق میزنـد! دسـت دراز میکنـم تـا آن رابـر دارم کـه دسـتم بـه چیـزی تقریبـا بـزرگ و مسـطح مـی خورد.میترسم و دسـتم را عقـب مـی کشم.چشـمهایم را ریـز و دقیـق تـر نـگاه مـی کنـم. صـدای حسـنا از پشـت در مـی آیـد : _ ماما؟تو اتاق بابا چیکامیکنی؟؟! عـرق پشـت لبـم را پـاک میکنـم و باملایمت جـواب میدهـم: هیچـی! الان میــام عزیزم! مکثی میکنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟ بـا صـدای نـازک و دلنشـینش مـی گویـد: حسـین بیـدار شـده ! فـک کنـم گشنشـه! هوفــی میکنــم و دســتم را زیــر کمــد مــی برم.ان چیــز را بااحیتــاط بیــرون میکشــم. @oshahid