✡ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (1)
1⃣ حکمرانی یهودی است که اتباع او مسیحی شدهاند و وی با خشونت به قلعوقمع ایشان مشغول است:
🔸 بود شاهی در جهودان ظلمساز
🔸 دشمن عیسی و نصرانیگداز
🔹 عهد عیسی بود و نوبت آنِ او
🔹 جان موسی او و موسی جان او
🔸 شاه از حقد جهودانه چنان
🔸 گشت اَحْوَل، کالأمان یا رب امان
🔹 صد هزاران مؤمن مظلوم کُشت
🔹 که پناهم دین موسی را و پُشت
2⃣ این کشتارها نتیجه نمیدهد و روز به روز بر شمار گروندگان به آئین مسیح افزوده میشود تا سرانجام وزیر او خدعهای میاندیشد. وزیر به شاه توصیه میکند که به وی اتهام مسیحیشدن وارد کند و به این بهانه گوش و دست او را ببُرد و بینیاش را بشکافد و برای اعدام به پای طناب دار ببرد و سپس با شفاعت آزادش کند. بدینسان، وزیر به جایگاهی چنان احترامآمیز دست مییابد که بتواند در مسیحیان نفوذ کند و حتی در رأس ایشان جای گیرد:
🔸 گفت ای شه گوش و دستم را ببُر
🔸 بینیام بشکاف اندر حکم مُر
🔹 بعد زآن در زیرِ دار آور مرا
🔹 تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
🔸 آن گهم از خود بران تا شهرِ دور
🔸 تا دراندازم در ایشان شرّ و شور
3⃣ شاه طبق نقشهی فوق عمل میکند و وزیرِ دست و گوش بریده و بینی شکافته را به اتهام مسیحیشدن به میان نصرانیان میراند و وزیر خود را قربانیِ گروش به دین عیسی و عالِم به اسرار آن جا میزند:
🔸 پس بگویم من به سِرّ نصرانیم
🔸 ای خدای رازدان میدانِیَم
🔹 شاه واقف گشت از ایمان من
🔹 وز تعصب کرد قصد جان من
🔸 گر نبودی جان عیسی چارهام
🔸 او جهودانه بکردی پارهام
🔹 بهر عیسی جان سپارم سَر دهم
🔹 صد هزاران منّتش بر خود دهم
🔸 جان دریغم نیست از عیسی ولیک
🔸 واقفم بر عِلم دینش نیک نیک
🔹 حیف میآید مرا کآن دین پاک
🔹 در میان جاهلان گردد هلاک
🔸 شکر ایزد را و عیسی را که ما
🔸 گشتهایم آن دین حق را رهنما
🔹 از جهود و از جهودی رستهام
🔹 تا به زُنّاری میان را بستهام
🔸 دور دور عیسِي است ای مردمان
🔸 بشنوید اسرار کیش او به جان
4⃣ بدینسان، یهودیِ خدعهگر در میان مسیحیان جایگاهی رفیع مییابد:
🔸 صد هزاران مرد ترسا سوی او
🔸 اندک اندک جمع شد در کوی او
🔹 او بیان میکرد با ایشان به راز
🔹 سرّ انگلیون و زِنّار و نماز
🔸 او بهظاهر واعظ احکام بود
🔸 لیک در باطن صفیر و دام بود
🔹 دل بدو دادند ترسایان تمام
🔹 خود چه باشد قوّت تقلید عام
🔸 در درون سینه مِهرش کاشتند
🔸 نایب عیسیش میپنداشتند!
5⃣ وزیر شش سال در میان مسیحیان زیست و با تزویر به مولا و مقتدای ایشان بدل شد. تا سرانجام شاه به او پیام داد که: "وقت آمد، زود فارغ کن دلم."
.