▪️ـ خبر در شهر مى پیچد خبرى در میان مردم رد و بدل مى شود: «دیشب، على ، بدن فاطمه را به خاک سپرده است» . مردم به سوى قبرستان بقیع مى روند ، مى خواهند قبر فاطمه(علیها السلام)را زیارت کنند، امّا با چهل قبر تازه روبرو مى شوند . هیچ کس نمى داند ، آیا به راستى فاطمه(ع) در این قبرستان دفن شده است یا نه؟ ▪️ ـ خشم عُمَر عُمَر عصبانى مى شود ، او تصمیم مى گیرد تا این قبرها را بشکافد و پیکر فاطمه(ع) را از قبر بیرون بیاورد تا خلیفه بر آن نماز بخواند .   ▪️ ـ کتک زدن مقداد عُمَر به مقداد مى رسد، به سوى او مى رود و مى گوید: ــ چه موقع فاطمه را دفن کردید ؟ ــ دیشب . ــ چرا این کار را کردید ؟ چرا صبر نکردید تا ما بر پیکر دختر پیامبر نماز بخوانیم ؟ ــ خود فاطمه وصیّت کرده بود که تو و خلیفه بر او نماز نخوانید . عُمَر عصبانى مى شود ، به سوى مقداد حمله نموده و شروع به زدن او مى کند ، خون از سر و صورت مقداد مى ریزد . ▪️😭ـ سخن مقداد اکنون موقع آن است که مقداد با مردم سخن بگوید: «اى مردم ! دختر پیامبر از دنیا رفت در حالى که زخمِ پهلوى او خوب نشده بود ، آیا مى دانید چرا ؟ براى این که شما با غلاف شمشیر به پهلوى او زدید» .   ▪️ ـ على(علیه السلام) به میدان مى آید على(ع) در خانه نشسته است که به او خبر مى دهند عُمَر مى خواهد قبرها را بشکافد تا پیکر فاطمه(علیها السلام) را پیدا نماید . على(ع) برمى خیزد ، شمشیرِ ذو الفقار را در دست مى گیرد و از خانه بیرون مى آید ، او چقدر خشمگین است . عُمَر جلو مى آید و مى گوید: «اى على ! این چه کارى بود که تو کردى ؟ ما پیکر فاطمه را از قبر بیرون مى آوریم تا خلیفه بر آن نماز بخواند» . على(علیه السلام) دست مى برد و عُمَر را با یک ضربه بر زمین مى زند و روى سینه او مى نشیند و مى گوید: «تا امروز هر کارى کردید من صبر نمودم، امّا به خدا قسم ، اگر دست به این قبرها بزنید با شمشیر به جنگ شما مى آیم، به خدا ، زمین را از خون شما سیراب خواهم نمود» . ابوبکر به على(علیه السلام) مى گوید: «تو را به حقّ پیامبر قسم مى دهم عُمَر را رها کن ، ما از تصمیم خود منصرف شدیم ، ما هرگز این کار را انجام نمى دهیم» . على(علیه السلام) ، عُمَر را رها مى کند و مردم متفرّق مى شوند