بعضی صبح‌ها، انگار می‌طلبد که از چهارچوب؛ ممنونم خدا و چسب دوقلو و به وقت طلوع و ...... بیاییم بیرون و کمی نزدیک‌تر بنشینیم کنار هم. - این کفترها هر روز مهمان پیرمردی‌اند! گرگ و میش که می‌شود، بساط گندم و دبّه‌ی آبش را برمیدارد و می‌آید حرم! - آنقدر می‌نشیند تا نفسِ صبح بالا بیاید و کبوترها بیدار شوند و سر سفره‌ گندمگونش بنشینند و ... آنوقت لنگ لنگان و آهسته می‌رود! امروز با خودم فکر می‌کردم، کبوترها نمی‌دانند این سفره را چه کسی برایشان پهن کرده! فقط دانه را می‌بینند و همان حس گرسنگی را، که آنان را سر سفره می‌نشاند! چند روزی که پیرمرد نباشد، تازه چشمشان دنبال صاحب سفره، دو دو می‌زند! ✦ ماجرای ما و خداست ... و شاید ماجرای ما و کسانی است که خدا بدستشان برایمان سفره پهن کرده است! تا همه چیز روبراه است و آرام ... دور سفره‌ایم! آنقدر که نمی‌بینیم پیرمردی را که برایمان دانه می‌پاشد! ⚡️امان از روزی که آنقدر کور شویم، که؛ حسرت گریبان‌مان را بگیرد و نعمت از کف بدهیم! ⚡️این قانون خداست، یادمان بماند: و إِذ تأَذنَ رَبكم لَئن شكرتُم لَأَزيدنكم ۖ وَلَئن كفرتم إِن عَذابي لشَديد! @Ostad_Shojae