⊰❀⊱━⊰﷽⊱━⊰❀⊱ ✍ حکایت ۱۱ « خواجه بخشنده و غلام وفادار » درویشی ڪه بسیار فقیر بود، هرروز غلامان حاڪم شهر را می‌دید ڪه جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و ڪمربندهای ابریشمین بر ڪمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان ڪرد و گفت : خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم. زمان گذشت و روزی پادشاه ،برحاڪم خشم گرفت و او را دستگیر کرد. می‌خواست ببیند طلاها را چه ڪرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آن ها چیزی نمی‌گفتند. یک ماه غلامان را شڪنجه کرد . اما غلامان شب و روز شڪنجه را تحمل می‌ڪردند و هیچ نمی‌گفتند. پادشاه آنها را پاره پاره ڪرد اما هیچ یڪ راز حاڪم را فاش نڪردند. شبی درویش در خواب صدایی شنیدڪه می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @ostad_shojae_yazd