⊰❀⊱━⊰﷽⊱━⊰❀⊱
✍🏻 حکایت ۱۷
«درس بـزرگ»
روزگاری، عالم و عارفی سوار بر مرڪب گرانبهایی از بیابانی عبور می کرد.
فردی را دید نالان. علت را پرسید.
گفت: من علیلم، توان راه رفتن ندارم. گرسنه ام نای ایستادن ندارم. راه را گم ڪرده ام. درمانده ام.
راڪب، از اسب فرود آمد و راه مانده را سوار بر اسب ڪرد تا با خود به شهر مشایعت کند.
فرد نالان، یڪ باره مهار اسب را به دست گرفت و از آنجا دور شد.
راڪب ڪه دارایی خود را از دست داده می دید. با فریاد گفت:ای مرد جوان لحظه ای بایست و اسب و هر آنچه در خورجین آن است از آن تو باد.
گفت:چه می گویی؟ عالم گفت:این ماجرا را هرگز در جایی نقل نکن.
جوان پرسید:چرا؟ چون؛ دیگر هیچ سواره ای به پیاده ای و هیچ فرد سالم و توانایی به ناتوانی ڪمڪ نخواهد ڪرد.
جوان، از اسب پیاده شد و گفت :درس بزرگی ڪه امروز از تو آموختم، از همه ثروت هایی ڪه می خواستم به دست آورم با ارزش تر است.
تو به واقع عالم و عارف بزرگی هستی.
┄━━•●❥❈🌹❈❥●━━┄
#پندانه
@ostad_shojae_yazd