طناب کوهنورد
کوهنوردي ميخواست به قلهاي بلندي صعود کند.
پس از سالها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز کرد.
به صعودش ادامه داد تا اينکه هوا کاملاً تاريک شد.
بهجز تاريکي هيچچيز ديده نميشد.
سياهي شب، همهجا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهانشده بودند.
کوهنورد همچنان که بالا ميرفت، درحاليکه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هرچهتمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد آورد.
داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک شده است که ناگهان دنباله طنابي که به دور کمرش حلقه خورده بود بين شاخههاي درختي درشيب کوه گير کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگين سکوت که هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا کمکم کن.
ندايي از دل آسمان پاسخ داد: از من چه ميخواهي؟
گفت: نجاتم بده اي خداي من.
- آيا به من ايمانداري؟
گفت: آري. هميشه به تو ايمان داشتهام.
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن.
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بيترديد، از فراز صدها متر ارتفاع.
گفت: خدايا نميتوانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
کوهنورد گفت: خدايا نميتوانم. نميتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده يک کوهنورد در حالي پيداشده که طنابي به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت.
همیشه به خدا توکل کن وامور زندگی را به او بسپار.....
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan